سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتگو با دختر شهید

 

لطف کنید خودتون رو معرفی کنید ؟

بسم الله الرحمان الرحیم . من مریم شمیران پی هستم وفرزند شهید حسن شمیران پی .

چند سالتون هست ؟

37 سال .

فرزند چندم شهید هستید ؟

دوم .

موقع شهادت پدر چند سال داشتید ؟

18 سال .

الان شغلتون چی هست ؟

خانه دارم .

ازدواج کردید ؟

بله .

ازاون دوران کودکی تون که با پدر بودید خاطره ای دارید یادتون هست ؟

از دوران کودکی خب . کلاً بابام اخلاقش یه جوری بود که به بچه ها مثلاً تو کوچیکی در بزرگی هم همین جورا ما خب تو کوچیکی فقط این چیزی که الان خاطرم هست یکی که به سرگرمی ما به خصوص به داشتن اسباب بازی خیلی اهمیت می داد یعنی عقیدش این بود که بچه ها با اسباب باری رشد می کند یادم خیلی برای ما اسباب بازی می خرید و بعد از ظهرها هم عادت داشت که می اومد از سرکار یه قنادی سر خیابونمون بود نزدیک بود می اومد اولین کاری که می کرد ما رو می برد اونجا بستنی بود حالا هرچی بود برامون می خرید می آورد خونه بیشتر می گم در حد همین جور چیزا بود چیز دیگه ای زیاد از کوچیکی یادم نمی یاد فقط می گمم خیلی به سرگرمی ما خیلی به اسباب بازی علاقه داشتیم خیلی برامون تهیه می کرد از این جهت مثلاً ما خیلی خوشحال می شدیم تو اون سن و سال . 

اگر وقت می کردن اهل این بود که شما رو ببره پارک ؟

بله . یادم تو بچگی بچه که بودم 8 و 9 سالم بود پارک خزانه خیلی ما رو می برد اونجا .

خاطره ای الان تو ذهنتون هست از اون پارکهایی که رفتید ؟

دقیقاً یادم یه خاطره که از اون زمان دارم اینکه یه دفعه با بابا رفتیم پارک خزانه اتفاقاً با عمه اینا بود رفتیم . بعد پارک خزانه هم خیلی بزرگه بعد همین جوری من بابام گفت : زیاد دور نشید . نزدیک ما باشید اینا بازی هم می کنید زیاد دور نشید . من یادم هست من یه دفعه نمی دونم چی شد سرگرم بازی بودم اینا اومدم آب بخورم دور شدم قشنگ فکر کنم یادم هست یک ساعت تو پارک دنبال من می گشتن یعنی انقدر وحشت کرده بودم هر طرف می رفتم از هر طرف دنبال من می گشتن منم تو پارک گم شده بودم خلاصه دیگه اومدن نگهبانی پارک دیگه چیز کردن پیدام کردن . خاطره ای که از اون زمان دارم این هست که تو پارک گم شده بودم .

یادتون هست که با پدر مسافرت هم رفته باشید ؟

بله یادم هست یادم میاد یه روز پدرم یه وانت صفر کیلومتر بود خریده بود دیگه آبی رنگ هم بودم سادم هست خیلی هم وسواس داشت روی اینکه ماشین رو می اومد حتماً دستمال بکشه تمیز کنه اینا خیلی مواظب بود که خطی ، چیزی روش نیافته اینا یه سال ما رو برد مشهد با همون وانت که پشتش یه چادر زده بود دیگه همه وسایل برداشتیم دیگه همه مسیر راه رو یعنی از شاهرود ساری گرفته تا قوچان و شهسوار ، دیگه رفتیم تا به مشهد رسیدیم یه بار دیگه هم یادم هست با عمه رفتیم سمت اردبیل ، چشمه آب گرم اونجا . که من اونجا هم خودش ناراحتی پا داشت هم من داشتم که می گفت چشمه ی آب گرم خیلی خوبه اینا برای مثلاً درد و اینا می رفتیم اونجا ، اونجاهم خیلی بهمون خوش گذشت . یه 4 ، 5 روزی تو اردبیل بودیم .

تو این مسافرتها و گردش ها ، بیرونایی که با پدر می رفتید اهل این بود که شما رو نصیحتی ، سفارشی ، توصیه ای بکنن ؟

کلاً بابام یه اخلاقی داشت همیشه سفارش می کرد ما رو همیشه و من فکر کنم بهترین ارثی که برای همه ی ما گذاشت این بود که حالا شاید از نظر مادی حالا چیز نبود آن چنانی و از نظر معنوی بزرگترین ارثی که گذاشت این بود که همیشه مواظب باشید مال حروم تو زندگی تون نیاد . خیلی به این تأکید داشت و اینا . و من الان شدیداً بهش خیلی اعتقاد دارم اینکه یادم هست همیشه تأکید داشت روی این مسئله که مواظب باشید مال حروم تو زندگی تون نیاد .

تو زمینه های نماز ، این جور چیزا هم شما رو تشویقی می کردن ؟

100% چون خودش خیلی اعتفاد به نماز چیز . به نماز چیز داشت حالا روزه به خاطر اینکه ناراحتی زخم معده داشت خودش نمیتونست روزه بگیره . اما خب سحرها حتماً بلند می شد تا قشنگ اذان صبح هم که می گفت بیدار بود به دعا و مناجات گوش می داد . خلاصه خیلی اعتقاد داشت و اینا . خب ما رو هم تشویق می کرد به این جور چیزا .

تو زمینه ی درسی چی ؟ به شما رسیدگی می کردن ؟

تو زمینه ی درسی زیاد به اون شکل نه که مثلاً فکر کنید که خودشون . نه پدرم چون از نظر تحصیلات خیلی بالا نبود .

چقدر بود تحصیلاتشون ؟

فکر کنم تا 4 دبستان یا پنجم دبستان .

تحصیلات خودتون چقدر هست ؟

من خودم دیپلم دارم . زیاد به چیز همچین خیلی به پروپام به پیچه . از نظر درسی نه اما خب چرا یه موقع مثلاً می دید نشستم درس می خونم چون من خیلی درس می خوندم اینا خیلی یه موقع مثلاً ساعت دو کوک می کردم 2 نصفه شب بلند می شدم و بابام هم کلاً یه جوری بود که شبا تا صبح بیدار بود یعنی از ساعت 2 نصفه شب به بعد . اصلاً ما بهش می گفتیم تو شب زنده داری . مثلاً شبا به خاطر کم خوابی که داشت بیدار می موند تا ساعت 4 صبح یه موقع بلند می شد مثلاً می دیدی دارم درس می خونم یه چایی آماده می کرد یا مثلاً حالا صبحانه ای آماده می کرد مثلاً این جور چیزا رو اما نه اینکه مثلاً خیلی چیز باشه واینا .

مثلاً بیان به مدرسه تون سر بزنن ؟

نه . اصلاً تو این جور چیزا .

به شما سفارش می کردن که تو کار خونه به مادر کمک کنید ؟

پدرم اگه اغراق نکرده باشم خب خودش یه پا خانه دار بود.واقعاً حالا بپرسید از مامانم هم تأیید می کنه چون یه موقع مامان می رفتش کرج ،نبودش و اینا خیلی آشپزی رو خیلی خوب بلد بود آشپزی کنه با اینا . تو کار خونه کمک می کرد و خود منم اتوماتیک وار می کردم یعنی یه جوری بود که علاقه دشتم از بچگی من به کار خونه خیلی علاقه داشتم . که خونه داری رو یاد بگیرم اینا خودم انجام دادم حالا اگه یه موقع حالا نمی شد درسم بود اون موقع ما خب جارو برقی هم نداشتیم با جارودستی بود جارو بزنه،غذا درست کنه آره این کارا رو می کرد .

دیده بودید که پدر عصبانی هم بشن ؟

بله با برادرم گاهی اوقات ما با هم دعوا می کردیم یه موقع هایی مثلاً یه داد سرمن می کشید یه داد سر اون می کشید درحد تشر باشه .

یادتون نیست سر مسئله خاصی به قول معروف شما رو دعوا کرده باشن ؟

من یادم هست یه بار من ، من به مسابقه ی فوتبال خیلی علاقه داشتم یعنی همین الانشم دوست دارم اینا تا مثلاً نمی دونم دیر وقت بود نشسته بودم فوتبال تماشا می کردم یادم هست سر شب بود چون می خوابید از 2 به بعد بیدار بود دیگه بعد صدای تلویزیون هم نمی  دونم چه جوری بود زیاد هم نبود اما خب وقتی بلند شد . یه داد سرمن کشید که چرا مثلاً نشستی فوتبال تماشا می کنی ، فوتبال بازی پسرهاست . اون هم تا این موقع شب نشستی فوتبال تماشا می کنی یادم هست اون شب از بغض انقدر من گریه کردم اینا که الانم خیلی یادش می افتم اینا می گم اون موقع تنها دادی شاید بگم بابا سر من زد با اون صدای بلمد کشید اینا که پاشو تلویزیون رو خاموش کن دیگه اون موقع شب دیر هست واینا . فقط تنها موردی که یادم هست همین بود والا کلاً آدم خوش اخلاقی بود اون جوری نبود که مثلاً بخواد اهل دعوا و این جور چیزا باشه .

پدرتون که جبهه نرفته بودن ؟

بله ، اتفاقاً زمانی که تو خرمشهر من دقیقاً اون زمان که اتفاقاً یادم هست همون سال هم به بابا پیشنهاد داده بودن که برای اینکه می خواستن انگار قطعات نمی دونم لوازمات ماشین های همین چیز بود شهرداری نمی دونم در رابطه با همین خط کشی که از آلمان وارد کنن به بابام گفتن چون شما وارد هستید شما بیا برو بهش پیشنهاد داده بودن بعد گفته بودن اگه قرار باشه بخوام کاری انجام بدم من دوست دارم اینجا کاری انجام بدم . که فرستادنش خرمشهر گفت اگه منو می خواین بفرستید جایی منو بفرستید که اونجا 1 به من بیشتر نیاز هست تا برم اونجا 2 فقط یادم هست که یه مدتی فکر کنم یه 15 روز یه ماهی بود که اونجا بودن تو خرمشهر بودن که ، که ما انقدر هم ، درست زمانی که بابا تو خرم شهر بود من دیدم تو روزنامه عکسش رو انداخته بودن . یعنی خودم نه یکی از همسایه ها دیده بود . که عکس بابا رو تو خرم شهر انداخته بودن بغل همین ماشین های خط کشی که درست تو زمانی بود که تو منطقه جنگی خیلی بمبارون این جور چیزا تو اونجا وایساده بودن ازشو عکس گرفته بودن که فکر کنم عکسشم باید باشه اینا .

دورانی که توی خرم شهر بودن چه مدت بود ؟

دقیقاً زمانش رو ، دقیق دقیق نمی دونم . ( آزادی خرمشهر بود ) .

چه مدت اونجا می موندن ؟

می گم 15 تا 20 روز رو می شد .

فاصله 15 تا 20 روزی که اونجا بودن چه جوری با شما در ارتباط بودن ؟

هیچی .

تلفن ، نامه ؟

نه چون منطقه بودن . منزل مون هم تلفن نبود که بخوان تماس بگیرن .

شما حالا تو همون حال و هوا حدوداً 10 سالی که داشتی احساس می کردید که رفتار پدرتون نسبت به پدرای بچه های دیگه متفاوت هست ؟ یعنی پدرتون رو یک استثنا می دید ؟

بودش بله . چون من تو مدرسه ای درس می خوندم که خیلی از بچه ها از نظر خانوادگی زیاد چیز نبودن یعنی خانواده های خیلی جالبی نداشتن یا حالا مثلاً پدر مشکل اعتیاد داشت یا مشکلات اخلاقی داشت ولی خوب از این نظر وقتی بچه ها می اومدن تعریف می کردن که پدرشون چه مسائلی رو داره تو خونواده مثلاً پیاده می کنه خب ازاین بابت آره می شه گفت استثنا بود چون از نظر ما واقعاً مشکل نداشت . از نظر معنوی واقعاً سالم بود این .

اون موقع روی دوستای شما نظارت داشتن ؟

دوستای من ، می دونید بیشتر این مسائل با مادرم بود . ما هم اون طوری تربیت نشدیم که می خوایم مثلاً می گم همون مامان مثلاً یه جوری بود که به فرض من می خواستم بگم . دوستام مثلاً می اومدن می گفتن خب بیشتر وقتا ما میامیم تو اصلاً نمی یای تو . خب این همه ما میایم یه بارم شما بیاید . مثلاً من یادم قشنگ مامانم با نگاهش . فقط هم نگاه می کرد مثلاً با نگاهش ما متوجه می شدیم که نباید برم مثلاً اون جوری نبود که من بخوام آزادانه خودم برم بیایم . بیام مثلاً کسی به من تذکر بخواد بده نه اونه جوری نبود که مثلاً رفت و آمد با دوست داشته باشم چرا مثلاً دوستام میومدن خونه ی ما اما من خونشون نمی رفتم .

شما اگر بخواید ویژگی های پدر رو سرمشق خودتون قرار بدید کدوم ویژگی پدر رو سر مشق خودتون قرار می دید یا اینکه به فرزندتون بگید که این اخلاق رو الگو قرار بده ؟

یکی صداقتش یکی اینکه به مال حلال و حروم خیلی اعتقاد داشت . که من به دومی خیلی اهمیت می دم خیلی اهمیت می دم . چون همیشه خودشم می گفت می گفتش که من هیچ موقع نمی یام خب خیلی ها هستن که مثلاً ره صد ساله رو یه شبه طی می کنن به همه چی هم می رسن اما من اگه تا آخر عمرم هم همین جوری زندگی کنم ها دوست دارم به شما نون حلال بدم شما هم به بچه هاتون نون حلال بدید بخورن . یعنی به خاطر شما مثلاً نمی یام دنیای خودم رو خراب کنم که شما مثلاً تو امکانات باشید اما من یه درآمد مثلاً غیر حلال بیارم تو زندگی شما . و این رو من خیلی تأثیر گذاشته ومنم به بچه هام هم منتقل می دم که این ها هم همچین چیزی روسرمشق خودشون قرار بدن .

شما احساس می کردید که پدرتون از چه اخلاقی خیلی بدش می یاد ؟

2 بله چون یادمِ اون زمان یه موقعی که مثلاً امام خمینی سخنرانی می کردن وقتی می شست پای صحبتش خیلی گریه می کرد حالا شاید اون جوری هم نبود که خیلی چیز باشه اما وقتی صحبت می کرد شروع می کرد به گریه کردن بعد یادم هست یه بار یکی از شوهر خاله های من خیلی یعنی اوایل انقلاب خیلی آدم مذهبی بود خیلی از انقلاب چیز می کرد اینا بعد از اون اصلاً کلاً موضعش عوض شد اینا برای همین با اون 1 خیلی چیز داشت مثلاً می شستن خیلی با هم بحث می کردن سر انقلاب اونم نقطه ضعف بابام رو گیره آورده بود هی شروع می کرد تیک هانداختن و اینا سر همین خیلی خوشش نمی اومد که باهاش رابطه داشته باشه فقط به خاطر این .

شما که فرزندش بودید هیچ وقت در این زمینه با شما صحبت می کرد ؟ در زمینه ی انقلاب ؟

من بیشتر خودم اگر حقیقتش رو بخواید در مورد انقلاب و اینا با وجود اینکه از انقلاب خیلی خاطره دارم ها ، اما زیاد بعد از اون در مورد انقلاب سؤال نکردم من بیشتر در مورد مثلاً آخرت چون می شد یه موقع ها صحبت می کرد از اون دنیا می گفت . خیلی نصیحت می کرد و می گفتش که مثلاً 5 شنبه ها مرده ها وقتی می میرند روحشون میاد منزلشون اینا برای همین سفارش می کرد می گفت خیرات رو فراموش نکنید برای مرده ها و اینا . یعنی ازش سؤال می کردم در مورد روز قیامت می گفت یه روزی بشه که مثلاً انسان انقدر پیشرفت کنه که خیلی چیزا رو یعنی بخواد خودش رو به حدی برسونه که به خدا بخواد نزدیک کنه یعنی تا اون حد پیش بره . بعد بیشتر در مورد این مسائل در مورد آخرتی بیشتر سؤال می کردم در مورد انقلابی نه . حقیقت زیاد سؤال نمی کردم . اما این جور چیزا رو زیاد ازش می پرسیدم مطلب مذهبی ، دینی رو خیلی می پرسیدم .

پدرتون اهل ورزش اینا بود ؟

نه .

مطالعه چی ؟

نه مطالعه هم نه ...قرآن چرا .

از آخرین خاطراتی که ازپدر دارید از آخرین باری که پدر رو دیدید برای ما بگید ؟

اتفاقاً آخرین باری که دیدم واقعاً هم برام خیلی ناراحت کننده هست هم هیچ موقع یادم نمی ره من یادم هست همون 23 بهمن همون سال 65 که بابا همون روز که می خواست روز قبلش که شهید شه من یادم هست روز 4 شنبه بود  من ا ولین باری بود که من می خواستم سالاد الویه خیلی دوست داشتم درست کنم اینا بلد نبودم ظاهرش هم خوشم نمی اومد . اما گفتم بذار درست کنم ببینم چه جوریه . قشنگ یادم هست من همون روز سالاد الویه درست کردم اینا بعد چون بمباران بود اینا وضعیتم خیلی چیز بود بابام اصرار که شما برید کرج اینجا امن نیستش و اینا بعد هم بابام هیچ موقع 5 شنبه ها سرکار نمی رفت اصلاً نمی رفت . مثلاً یه جوری بود که بهش گفته بودن چون فعالیتش خیلی زیاد بوده و اینا بهش گفته بودن 5 شنبه ها رو دوست داشتی هم نیا . بعد به ما خیلی اصرار کرد که شما برید کرج و اینا من یادم هست داشتیم می اومدیم تو همین مسیر سمت آزادی داشتیم می رفتیم ما یادم هست تظاهرات بود روز 22 بهمن که چون بابا 23 شهید شد 22 بود که سمت آزادی که رفتیم بابا گفت نگهدارید من پیاده بشم با ماشین شوهر خود من ک الان دوست برادرم بود اون موقع با همدیگه داشتیم می اومدیم اینا . من نمی دونم چه حسی به من دست داد وقتی بابا پیاده شد از ماشین من اصلاً می گم ناخود آگاه اصلاً همچین حسی رو هیچ موقع نداشتم اما این همین جور که مسیر رو از ما داشت دور می شد . من برگشتم یه 5 دقیقه ای اصلاً تا دوریشم من فقط به این نگاه می کردم نمی دونم حالا الان یه موقع که بهش فکر می کنم می گم شاید اون موقع من فکر می کردم برای آخرین بار هست من می خوام این رو ببینم من نگاهم برگشت سمت اون که هی نگاه می کردم اینا . برگردم هی فقط نگاه نگاهش کردم این از ما دور شد دیگه که بعدم که فرداش که گفتن شهید شده اینا .

چه جوری از خبر شهادت مطلع شدید ؟ کی خبر شهادت رو بهتون داد ؟

ما خونه ی مادر بزرگم بودیم بعد دوست برادرم که الان شوهر خودم باشه اون اومد کرج اومد اونجا روز 23 بود چون برادرم هم خدمت بود یعنی ما همه فکرمون رفت سمت ایشون چون اومدش و اینا من دیدم دائیم رو صدا کرد پایین بعد دائیم اومد بالا وقتی اومد بالا اصلاً دیدم قیافش برگشت یه چیز دیگه شده بود بعد دیدم آروم آروم آره حاضر شید بریم تهران فلان و اینا بعد دیگه من خودم اصلاً دل شوره افتادم من همه حواسم رفت سمت برادرم گفتم : چون این سرباز هست فکر می کردم یه اتفاقی برای این افتاده اینا . بعد به دائیم گفتم دائی تو رو خدا چی زی شده بگو حسین طوری شده اینا بعد گفت نه دائی جون من می گم حاضر شید بریم تو راه براتون می گم هی از ما اصرار اینا بعد آخر سر دیگه خاله هام شلوغ می کردن اینا دیگه همه یه جوری کلافه شده بودن گفت بابا هیچی حسن آقا مجروح شده . زنگ زدن که گفتن بیاید تهران بریم بیمارستان . که دیگه من اصلاً این رو گفت فهمیدم یه افتاق بد برای بابا افتاده دیگه . اصلاً دیگه چیز نکردم . دائی داره طوری می گه که مثلاً ما چیز نشیم اینا دیگه بلند شدیم حاضر شدیم گفتش که نه اگر همون اولش هم گفتش که شما صبر کنید من برم تهران که خبر بگیرم بعد میام شما رو بر می دارم می برم با خودم خلاصه از اون زمان فکر کنم ساعت 10 صبح بود از 10 صبح تا 6 بعد از ظهر اصلاً خدا می دونه واقعاً برای من زمان چه جوری گذشت هی می رفتم سرکوچه می اومدم بعدم هرچی هم ما زنگ می زدیم محل کارش ، محل کارش کلاً تخریب شده بود یدگه چیزی باقی نمانده بود اونجا که اصلاً ارتباط قطع هست با اونجا . برق تهران قطع هست و اینا اصلاً نمی شه با تهران ارتباط برقرار کرد . نه می تونستیم تلفنی تماس بگیریم دائی ام که رفته بود خبر بیاره هنوز نیومده بود اینا خلاصه دیگه هیچی دیگه ساعت های 6 بود دیگه من دیدم زن دائیم اونم اومدش اونجا بعد شروع کرد گفت آره . غیر مستقیم سر حرف رو باز کرد که هر کسی بالاخره یه روز باید بره دیگه از این دینا هرکسی یه قسمتی داره اینا دیگه اونجا دیگه من رو تو مسیر اتوبان کرج رو من تا اون مدت گریه می کردم انگار مطمئن بودم با وجودیکه هنوز کسی بهم نگفته بود اما مطمئن بودم که این برخوردایی که داره می شه صد در صد اتفاقی برای بابا افتاده اینا . که اومدیم خونه یادم هست اون موقع بمباران هوایی بود که تمام چیز کرده بود آژیر قرمز کشیده بودن که چراغ ها همه خاموش کرده بودن اصلاً تاریک بود ما رسیدیم به همین کوچه خودمون . اما من تو همون تاریکی شب یهو دیدم خونمون قیامت . یعنی جمعیتی بود که تو خونه ی ما بود اینا . دیگه اونجا دیگه متوجه شدیم که دیگه تموم هست 100%

جنازه رو کی گرفتید ، تشییع جنازه چه طور بود ؟

حقیقتش رو بخواید من خودم یادم هست برای روز تشییع جنازش اصلاً نمی دونم فقط فکر کنم برادرم . چرا البته گفتن یکی از همکارای بابا گفتش که یه تیکه دستش هست قشنگ اشاره کرد  گفت از انگشتری که تو دستش بوده تو پادگان عشرت آباد از رو انگشتری که دستش بوده شناسایی کرده بودن ، آقای کاظمی 2 یه هم چین چیزی گفت . اصلاً کلاً جنازه نداشتن این چیزائی که به عنوان 6 تا شهید همه هم با هم همکار بودن یعنی هیچ کدوماشون جنازه نداشتن یعنی حالا چی آوردن دادن اینا که یادم هست زیر سِرم بودم دیگه زمانیکه ما رو آوردن سر قبر که دیگه خاک کرده بودن حالا هرچی بود خاک کرده بودن که بعد ما اومدیم سر خاک بابام .